سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

وصف خوش قدمي هاي جينگيلي ما...

سلام به خورشيد روز ها و ماه شبهاي مامان و بابا و سلام به خدايي كه اين فرشته رو به اين زيبايي و با نظم خاص خلق كرد ، رشد و نمو داد و ازش مواظبت ميكنه   به!به! به اين پا قدم فرشته كوچولوي ما ميگم نازدونه خودمون دو تا رو چشم نكنيم ما خيلي براي بابايي خوش قدم بوديم ها!   اون روزي كه من زندگيشو منور كردم ايشون خونه خريدن و امروز كه شما زندگي هر دومون رو منور فرموديد ما در پايان سه ماه و ده روزگي شما ماشين خريديم. تو رو خدا ببين مادر يه ماشين خريدن چقدر نياز به برنامه ريزي و همه چي داره يعني آخه  يه ماشين مگه چيه كه بايد انقدر براش تلاش كرد. بايد هر ز...
10 خرداد 1392

حضور نمنه خانوم

مدتیست از تولد یه گل خوشبو میگذره و من واقعا فرصت نکردم تا الان در موردش چیزی بنویسم یکی از دلائلش این بود که دختر ما خیلی عجول بود وکمی زودتر از موعدی که ما منتظرش بودیم متولد شد بعد هم که خورد به عروسی پسرداییم و روز زن و تولد محمد و روز مرد و عروسی پسرعمه محمد و دیگه همینطوری هی درگیری های خیر داشتیم تا به امروز که عشقم دو ماهه شده.   نمیدونم چطوری این عشق عجیب و غریب رو به یه فینگیلی از عشق خودم و هم ریشه خودم وصف کنم یه خانوم خ. دیگه توی دنیای به ایییییییییییییییین بزرگی با چشمای درشت خوشگل که مثل ماه میدرخشه و لبای غنچه به قول سامیار گوگوری مگوری اصلا یه وضییییییییییییییییییی من این بچه رو دوست دارم عجیب. از تولدش ...
4 خرداد 1392

روز پدر

امشب پنج شنبه س و فردا روز پدر   روز بابای مهربونم بابایی که هیچوقت من رو کمتر از "گل بابا" خطاب نکرد همیشه گرمی دستاش برام یه پشتوانه بزرگ بود همیشه زحمت کشیدنش برام قابل احترام بود و به حرمت خستگی هاش و مهربونیش سعی میکردم برای جبران دختر خوبی باشم براش هیچ جا آبروش رو نبرم و سعی کنم همه جا دختری باشم که بهم توی هر شرایطی افتخار کنه چه وقتیکه مدرسه میرفتم چه دانشگاه و چه توی محل کارم فکر میکردم نمایندش هستم جاهائی که غایبه و باید نماینده خوبی باشم. بابایی جونم مهربون ترین و ساده ترین و بی آلایش ترین بابای دنیا خیلی خیلی دوستت دارم. دستات رو میبوسم دستهایی که پلیه از بهشت رو میبوسم دستهایی که گرماش سر پسرکم رو نوازش...
3 خرداد 1392

مچ گیری

همونطور که مسحضری شما اصلا شیر نمیخوری.   نمیدونم چرا طعمش رو دوست نداری؟ اصلا یادم نمیاد چطور بهت معرفیش کردم یا بد بوده یا چی ولی کلا که تنها چیزیت که آزارم میدی همین بذغذاییت هستش که البته خیلی هم در موردش عذاب وجدان دارم. چند روز پیش که دیدم دیگه هیچی نخوردی و تنها چیزی که یه وقتایی دوست داری شیرکاکائوی آماده هست با خودم فکر کردم بیا تو خونه خودم درستش کنم ببینم چی میشه! البته بگم که چند وقت پیشا امتحان کرده بودم و ناموفق بودم. یه لیوان گل منگلی برداشتم و شیر و کاکائو رو ترکیب کردم و گذاشتم توی سولاردام و عجیب بود که استقبال شد و یه نصفه لیوانش رو خوردی احتمالا نی گوگولی هم بی تاثیر نبود. یه دفعه تو ذهنم جرقه زد که بیام ...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر

روز مادر...   یعنی روز من. واقعا؟؟؟ یعنی به همین راحتی میشه مادر بود!! باورم نمیشه... مادر با اون همه ارج با اونهمه بزرگی و بزرگواری. باز هم دلم گرفته و انگار فقط حضور گرم تو میتونه یخبندونش رو آب كنه، اما تو كه الان پیشم نیستی! و میگن امروز روز مادره اگرچه كه دیشب طی مراسمی هدیهم رو از محمد جانم گرفتم و گل روش بیشتر از هر هدیه دیگه ای خوشحالم كرد اما باز هم امروز پرم از بی حسی و لبریزم از تو رو كم داشتن. جدیدا احساس میكنم اگر ننویسم بهتر از اینه كه بنویسم و غمگین باشم.   دلم پیش مادر عزیزمه كه اینهمه داره برای سامیار زحمت میكشه واقعا كدوم عشق اینهمه انرژی بهش میده خوشبحالش انگار قدیمی ها عشقشون هم با...
11 ارديبهشت 1392

پروژه ای به نام پوشک گیری

يه روز يه مادري بود که دلش نميخواست بچش رو از پوشک بگيره چون: ميترسيد بچش آمادگي نداشته باشه و خداي نكرده سرخورده بشه ميترسيد کل خونه جيشي بشه ميترسيد مجبور باشه پي پي ها رو از روي فرش و ساير قسمت هاي خونه جمع كنه!!! ميترسيد و ميترسید. تا اینكه یك روز توی پارك پسر كوچولوی نازنازی دلش اسكوتر خواست و مامانش گفت از نینی اجازه بگیر اگه اجازه داد اسكوترش رو بردار. نی نی هم نامادری نكرد و گفت ا...... مال خودمه نمیدم. سامیار كوچولوی قصه ما هم خیلی غصش گرفت. اما مامان از این فرصت طلایی استفاده كرد و توی ذهنش جرقه ای زد كه : پسر قشنگ و باهوشم ، پسر زرنگ و نازنینم ، اگر جیش و پی پیت رو بری توی دستشویی بكنی و هر موقع داشتی به مامانی یا بابایی بگی ا...
10 ارديبهشت 1392

نوروزنامه

سلام   پست قبلي اولين روزي بود که اومده بودم سرکار و خيلي داغون بودم الانم بهتر نيستم اما بايد بگم عيد خيلي بهمون خوش گذشت هرچقدر ازش بگذره يادم ميره که بگم چه عيد خوبي بود بحمداله پس اينجا مينويسم که يادم بمونه. سال جديد با يه مار خوش خط و خال اومده سراغمون اميدوارم براي همه ثروت و سلامت و روزي حلال و نعمت به همراه بياره. ما هم به لطف همت عمه جون ساميار راهي سفر شديم واقعا خدا براش خوب بخواد اگه به خودم بود چون يکم ساميار گرفتگي صدا داشت و آبريزش بيني ترجيح ميدادم تو خونه زانوي غم بغل بگيرم (عجيبه ! مگه نميدونستي که من رواني شدم ) ولي ديگه براي اينکه شرمنده ش نشيم چون بخاطر ما از اصفهان اومده بود تهران ديگه راهي سفر شديم... ب...
24 فروردين 1392

همه وجودم

وقتی دار و ندارت رو میذاری و میای سرکار ، اونم جایی که نه همکارات رو دوست داری (بجز تعدادی که واقعا انگشت شمارن) و نه کارت رو...   میتونی فراموش کنی یه گل داری که بهت نیاز داره. بله من اومدم با یه دنیا غصه بعد از ۲۰ روز که کنار پسرم بودم. واقعا الان دارم میفهمم که کار برای زن یعنی بهره کشی از جسمش روحش و جانش ، حداقل در مورد زنی که مادر هست میتونم بگم اطمینان دارم که اینطوره. به شدت احساس حسادت میکنم به مادرم که داره سامیار و نگه میداره (یعنی بدبخت تر از من دیدین تا حالا) و این باعث میشه که حتی رفتارام با مادرم تحت الشعاع قرار گرفته و کلا بد اخلاقم به همین نسبت محمد بنده خدا هم بی بهره نمی مونه. اما گذشته از همه اینا سال ...
17 فروردين 1392

روز تولدم

امروز روز تولدمه، اما من هیچ حسی ندارم. بیشتر یاد روز تولد سامیار افتادم لحظه باشکوه مادر شدن. شاید امروز برای مادرم روز خیلی پرشکوهتری باشه، نه بخاطر اینکه من بچه ویژه ای بودم براش به هیچ وجه!بلکه برای اینکه روح خداوند از جسم اون طلوع کرده و یک کودک بهشتی رو به دنیا آورده. کلا امروز خیلی خوشحال نیستم دلم میخواست کنار پسرم بودم توی خونه با ناز و نوازش از خواب بیدارش میکردم پرده اتاقش رو میدادم کنار و نور رو مهمون چشمای با محبتش میکردم ، میبوسیدمش و بینییم و فرو میکردم زیر گردنش و عطر تنش رو با همه وجود حس میکردم و توی بغلم نگهش میداشتم تا موتورش شارژ بشه و کم کم راه بیفته و شروع کنه به شیطونی. بعد دستاش رو بگیرم توی دستام و بهش بگم: "ماما...
16 اسفند 1391