سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

پروژه ای به نام پوشک گیری

1392/2/10 10:20
نویسنده : مامان شراره
198 بازدید
اشتراک گذاری

يه روز يه مادري بود که دلش نميخواست بچش رو از پوشک بگيره چون:
ميترسيد بچش آمادگي نداشته باشه و خداي نكرده سرخورده بشه
ميترسيد کل خونه جيشي بشه
ميترسيد مجبور باشه پي پي ها رو از روي فرش و ساير قسمت هاي خونه جمع كنه!!!
ميترسيد و
ميترسید.
تا اینكه یك روز توی پارك پسر كوچولوی نازنازی دلش اسكوتر خواست و مامانش گفت از نینی اجازه بگیر اگه اجازه داد اسكوترش رو بردار.
نی نی هم نامادری نكرد و گفت ا...... مال خودمه نمیدم.
سامیار كوچولوی قصه ما هم خیلی غصش گرفت.
اما مامان از این فرصت طلایی استفاده كرد و توی ذهنش جرقه ای زد كه :
پسر قشنگ و باهوشم ، پسر زرنگ و نازنینم ، اگر جیش و پی پیت رو بری توی دستشویی بكنی و هر موقع داشتی به مامانی یا بابایی بگی اونوقت جایزه شما یدونه اسكوتر خوشگله.
البته بگما این قضیه از 13 فروردین استارت خورده بود و دیگه سامیار رسما توی خونه پوشك نمیشد ولی تند تند میبردمش دستشویی ، قبل از اونهم كه وقتی پی پی داشت میرفت یه گوشه كنار و میگفت منو نگاه نكنید كه به گفته كارشناسان این خودش اعلام آمادگی كودك هست برای شروع پروِژه و مورد دیگه ای هم كه نشون میداد آمادگی پیدا كرده این بود كه خودش یاد گرفته بود شلوارش رو در بیاره یعنی هركس میرفت سمت حمام سامیار جونم سریع شلوارش رو در میاورد و میدوید داخل حمام.
خلاصه كه من قضیه جایزه رو مطرح كردم باهاش و واعجبا كه این فسقلی ها چقدر باهوشن چون بلافاصله خودش رو آداپته كرد و خیلی سریع جیش و پی پیش رو گفت كه من الهی قربون اون صداش و اداش و رفتاراش برم.
یعنی انقدر این پروژه برای من وحشتناك بود كه روز دومش به محمد میگفتم بیا بی خیال بشیم حالا مثلا چی میشه كه فعلا پوشك باشه هیچ بچه ای كه تا آخر عمرش پوشكی نبوده كه!!
ولی انقدر تو هزار ماشا... پسر خوب و انعطاف پذیری هستی كه من و بابا رو سر بلند كردی اگرچه كه در یه سری چیزا مثل غذا خوردن واقعا واقعا پدرمو در آوردی اما در سایر موارد واقعا ازت راضی ام شیرم حلالت باشه پسرم ...!!!!!
اینم بگم كه ما كه فكر نمیكردیم شما انقدر زود با شرایط كنار بیای و فكر میكردیم برای خرید اسكوتر حالا حالا ها زمان داریم ولی شما دیگه هرروز كه من میرفتم خونه میپرسیدی كه بابا اسپوكل خلید؟؟؟؟
و هر شب كه ما میومد از سركار ، هنوز تو نیومده میپرسیدی كه اسپوكل خلیدی؟؟؟
آها!!!!
و اینجابود كه ما بیش از پیش حال پدر و مادرهایی كه حتی نمیتونن خواسته های اولیه فرزندشون رو تامین كنن رو درك كردیم و كلی از خودمون خجالت كشیدیم و كلی هم خدا رو شكر كردیم كه البته نه تماما ولی حداقل میشه گفت نیازهای اولیت رو میتونیم تامین كنیم.
ولی اینم بگم كه شب ها كه تو بی صبرانه منتظر بابا بودی تا بیاد و از من میپرسیدی: بابا ممد كوشش؟
یه بار ازت پرسیدم كه خیلی دوستش داری؟
گفتی : بله.
گفتم الان دلت براش تنگ شده؟
گفتی: اسپوكل خلییییییییییییییییییییییییییییییییید؟؟؟
یعنی من مونده بودم با شدت دلتنگی تو توی اون وضعیت باید چیكار كنم!!!!!!!!
و
و
و
و
سرانجام
اگرچه كه قراربود جمعه روزی با هم بریم منیریه و بخریم ولی بابا خودش طی یه حركت انتحاری رفت منیریه و از خیل عظیم اسكوترهایی كه بود و ظاهرا خیلی متنوع و حرفه ای هم بودن بابا یكدونه توپش رو برات گرفت كه منم عاشق اینم كه سوارش بشم.
و وقتی از در اومد تو دوباره پرسیدی كه اسپوكل خلیدی و باباهم كمی اذیتت كرد كه نه این توش كتاب و برای پیشی هستش و اینا...
بعد كه اسكوتر رو در آورد دیگه شما روی ابرا بودی از خوشحالی و حتی تاب این رو نداشتی كه صبركنی تا تكه هاش رو سوار كنه .
و خلاصه ما از تمام این مراحل فیلم هم گرفتیم ولی با كمال شرمندگی فیلم نیست(یعنی ته فاجعه)
بعدشم به افتخار اسكوترت رفتی و كلی جیش كردی.
خلاصه اینكه خوشحالم از خوشحالیت.
و دوست داشتن واقعی رو توی چهره پدرت میبینم وقتی داره نگاهت میكنم.
خوشحالم كه یه پدر مسئولیت پذیر داری نه برای اینكه برات اسكوتر خرید برای خیلی چیزهایی كه جاش نیست اینجا بگم و اینكه دارم تلاش و زحمتی كه برای زندگی و برای من و تو میكشه رو میبنم و شرمندش هستم كه شاید یه وقتایی خستگی، یا خیلی مسائل حاشیه ای باعث میشه تا اون حرمتی رو كه باید ازش نگه دارم ، نگه نمیدارم.
راستی شایان ذكر است و جای تقدیر و تشكر فراوان دارد كه شما اصلا  هیچ جا خرابكاری نكردی و من رو سربلند كردی به تو، به تمام وجود تو، افتحار میكنم و به خودم میبالم كه یه فرشته پاك و معصوم و مهربون رو توی خونم دارم.
دوستت داریم عزیزم خیلی زیاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)