سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

روزی به نام تو

در بخش اول خواهید خواند:   واقعا یه مادر بعد از فرزند دار شدن چه عشق دیگه ای رو میتونه تجربه کنه که از اون پاک تر، زلال تر و تکرارناپذیرتر باشه... این روزها که بدجوری فکرم ، درگیر یجور اگزمای پوستی که پشت دستام هست، دوست دارم سفت تر تو آغوش بکشمت انگار دارم فکر میکنم چقدر فرصت ها کمن و چقدر ما غافلیم. راستی ! چقدر بوئیدن عطر بدنت کار لذتبخشیه. چقدر چلوندنت و قلقلک دادن خوشمزس. چقدر خر شدن و سواری دادن بهت دلچسبه. و چقدر صدای خندیدنت توی فضای خونه گرما میده. . . . . من بینهایت دوستت دارم عشق پائیزی من و میخوام بهترین لحظه ها رو که لبریز از آرامش و آرامش و آرامش باشه به لطف خدا برات رقم بزنیم. آمین.   ...
25 مهر 1391

پرستار چیره دست

  "اطلاعیه مهم"   به تعدادی سالمند و کودک و مادر و عروسک و .... جهت اینکه توسط سامیار نگهداری بشن نیازمندیم. . . . . چی؟ شما به نگهداریش شک دارین!!!!!!!!!!!!! خیلی بی انصافید شما که هنوز ندیدید که چطور خوب و قشنگ از شمامراقبت میکنه که!!!! چقدر خوب و عالی غذا تو دهنتون میذاره که!!!! حالا دیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟ متوجه شدین که زود قضاوت کردین؟؟؟؟؟ دیدید چه با نظم مینشونه کنار هم  همه تون رو و با محبتی خیلی بیشتر از عشق و محبت یه مادر لقمه در گوش و .... میذاره. اینم از نمای نزدیکتر، که خوب متوجه بشید.   به همین سادگی به همین خوشمزگی، این پست ثبت شد تا به یادگار برات بمونه عروسکم. ...
3 مهر 1391

648 روز نفس کشیدن با تو

سلام نفسم   سلام هم نفسم سلام  ع ش ق نازنینم که مجبورم هم نفسیت رو کم کم از دست بدم. چه فرقی میکنه امشب فردا شب یا ده سال دیگه یا مثلا اگه دانشگاه جایی دور از شهرت بودی ، یا شب دامادیت به هرحال ما از هم جدا میشیم و این رسم زندگیه!!اما برای من تلخ من دوستت دارم فسقلی پرتوقع پررو و ناز و دوست داشتنی من من نفست میکشم ، هروقت میخوای خودخواهانه خودت رو به ما ثابت کنی و یه ننن!! (نکن!!) محکم میگی و چشمات رو میبندی و پلکات رو میبری سمت بالا یعنی من خیلی مهمم... همه اینها رو گفتم چون من دارم اولین مراحل استقلال رو به بچم آموزش میدم تنها در اطاق خودش خوابیدنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن. خوب چیه خند...
25 شهريور 1391

چند روز مانده به اسباب کشی

این اسباب کشی بدجوری سیستم زندگی ما رو ریخته بهم...   من خودم آدم استرسی نیستم ولی وقتی هوایی میشم دیگه دست و دلم به هیچکاری نمیره. مثلا: مثلا اینکه، چون قراره آخر ماه از این خونه بریم و چون من تا حالا اسباب کشی نکردم و ندیدم از یکماه پیش شروع کردم خورد خورد وسایل رو جمع کردن و نتیجه ش شده یه خونه  بی نظم بی نظم و کارتن هایی که از گوشه و کنار رفتن بالا و متاسفانه ملحفه هایی که روشون انداختم که خان خانا ازشون نره بالا و متوجه وجودشون نشه که آیییییییییی موفق هم بودم ... فقط همینو بگم که یه لحظه رفتم سر یخچال بعد که برگشتم اصلا نفهمیدم چجوری رفته بود روی کانتر وایساده بود و به نشانه موفقیت دستاش رو گرفته بود بالا و با چشمای ...
20 تير 1391

اندر احوالات روزهای نوزده ماهگی

عزیز دلم اینروزها کمی بیشتر از معمول به نظرم لجباز شده کافیه چیزی رو بخواد و به هر دلیلی نتونه بهش دست پیدا کنه ، سریع حالت دفاعی خیلی بدی به خودش میگیره متاسفانه یا با سر میزنه محکم به اون فردی که مانع کارش شده یا اینکه خودش رو پرت میکنه روی زمین و شروع میکنه به گریه کردن، در پاره ای از مواقع هم دیده شده که از اهرم "گاز" استفاده میکنه.   من نمیدونم چیکار باید بکنم با این قضیه!!!!!!!  جدا از اون در خیلی از موارد داره تغییر میکنه مثلا داره تلاش میکنه که کلمات رو بعد از ما تکرار کنه و چه لذتبخشه این تلاشه، مثلا چند شب پیش که محمد داشت تلاش میکرد بهش یاد بده بگه اسب، اسب ها رو توی تیوی دیده بود و میخواست اسمشون رو بگه بج...
11 تير 1391

علی...

عزیز دلم سلام   دلیل اینکه ۱۰-۱۵ روزی آپ نشدیم متاسفانه مریضی شما بود، یک ویروس بسیار با دسیپرین که از روزی که توی وجود نازنینت جا خوش کرد تصمیمش رو گرفته بود که دقیقا ده روز بمونه و بعد از اینکه حسابی ضعیف و نهیفت کرد کوله بارش رو جمع کنه و بره. خیلی حیف شد ، چون با هزار و یک دو دلی که بریم تولد یا نریم تولد آخرش تصمیم گرفتیم که بریم تا به شما حسابی خوش بگذره و الهی برات بمیرم که اونجا خیلی بهت خوش گذشت ولی ویروس بدجنس همونجا بهت حمله کرد و از شبش شروع کردی به استفراغ و دم صبح دیگه زردآب بود که بالا میاوردی و مجبورشدی درد یک آمپول رو هم تحمل کنی و بعد از اون بود که تازه دکتر گفت اسهالاش شروع خواهد شد. و فقط یک مادر میدونه چه استر...
11 تير 1391