سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

648 روز نفس کشیدن با تو

1391/6/25 9:12
نویسنده : مامان شراره
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

 

سلام هم نفسم

سلام  ع ش ق نازنینم که مجبورم هم نفسیت رو کم کم از دست بدم.

چه فرقی میکنه امشب فردا شب یا ده سال دیگه یا مثلا اگه دانشگاه جایی دور از شهرت بودی ، یا شب دامادیت

به هرحال ما از هم جدا میشیم و این رسم زندگیه!!اما برای من تلخ

من دوستت دارم فسقلی پرتوقع پررو و ناز و دوست داشتنی من

من نفست میکشم ، هروقت میخوای خودخواهانه خودت رو به ما ثابت کنی و یه ننن!! (نکن!!) محکم میگی و چشمات رو میبندی و پلکات رو میبری سمت بالا یعنی من خیلی مهمم...

همه اینها رو گفتم چون من دارم اولین مراحل استقلال رو به بچم آموزش میدم تنها در اطاق خودش خوابیدنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن.

خوب چیه خنده نداره که !!! مسخره هم نیست!!!! خوب چیه بابا بچه من کوچیکه همش ۲۱ ماهشه !!! اصلا به من چه که حداقل بخاطر محکم شدن ستونهای خانواده هرچه سرعتر باید اینکار انجام بشه بابا!!!!

من نفسم به نفس پسرم بنده خوب.

                                                              آخه میشه عاشق این وروجک نبود ...

4

با همه کلنجار رفتن های منو ، میتونم نمیتونم ها و حالا امشب اطاقش تاریکه و امشب لحاف و تشکش رو تازه شستم (هنوز روی تخت نمیخوابونمش شب تا صبح چون با وجود حفاظش من دویونه میترسم) خلاصه بعد از یه سیکل انتقالی از روی تخت خودمون به پایین کنار تخت. و بعد توی سالن . . بعد توی اطاقش به پیوست بنده . و حالا تو مرد کوچولو خودت تنها توی اطاق خودت میخوابی از شب تا صبح ...

باورم نمیشه انگار اصلا خودت راحت شدی گوش شیطون کر، از شب قشنگ میگیری میخوابی تا ۷ که خودم از خونه میرم بیرون که خوابی بعدشم بابایی میاد پیشت و تو کمی بیقراری میکنی و دوباره میخوابی البته باید بگم فاز دوم هم داشت و اون هم کم کردن شیرم بود!!!

دکترت میگفت که واقعا دیگه بسه شیردادن و داری به بچت ضرر میرسونی!!! (برای اینکه تو واقعابه شیروابسته بودی صبح، میان وعده، ظهر از سازمان که میومدم، و .... تمام شب) و من دیگه واقعا از شیر خودم متنفرشده بودم احساس میکردم دارم در حقت خیانت میکنم که باشیرمعدت پر میشه تو هم که دست بردار نبودی تا اینکه با حرف دکترت واقعاتکون خوردم و دیگه هرموقع خواستی بهت شیرندادم(دو سه روز اول از شدت گریه خیلی بدجور صدات گرفته بود و چیزی مثل حالت های سرماخوردگی داشتی) ولی الحمدالله الحمدالله من موفق بودم و جواب گرفتم و باز هم خداروشکر خداروشکر که غذات کمی بهتر شد. الان دیگه واسه خودت آقائی شدی یکبار عصر اونم گهگاهی و یکبار هم شب موقع خواب بعد هم میبوسیشون و باهاش بای بای میکنی (فکر کنم متاسفانه هرکاری رو که خودم خیلی سخت میگیرم برای تو هم سخت میگذره).

 

خدایانه:

خدای مهربونم انشاء... همه اینها آرامش قبل از طوفان نباشه لطفا.

خدای مهربونم میشه دیگه شب ها از خواب نپره و تا صبح با آرامش بخوابه تا این هورمون بدجنس نامهربون رشد که از ۹ شب تا ۵صبح فقط ترشح میشه، خیلی راحت بتونه ترشح بشه.

خدای مهربونم بی تجربگی های من رو نذار پای بی توجهیم به من کمک کن تا بتونم عطیه ای رو که به من دادی به سلامت به عرصه برسونم.

پی نوشتانه:

قرار بود این پست ، پست۲۰ ماهگی سامیار باشه که به دلیل حجم کار و هزار و یکجور گرفتاری ناخواسته که پیش اومد نشد

عکسانه:

این عکس مربوط به تولد الین خانوم گل گلاب که اووووووووووووووووووه از کی میخواستم بذارمش که نشد ولی الان گذاشتمش خرداد ماه بود تولدش

1

 این عکس مرد کوچولوی من هست بعد از شرکت در یک مراسم عروسی، یعنی آرزوم بود یه بار سامیار تو بغلم تو ماشین خوابش ببره که اون شب محقق شدو من کلی کیف کردم و وقتی آوردمش خونه بابا اینا همونشکلی از هوش رفته عزش عکس گرفتم.. (من قربون اون تیپت بشم)

 2

 این عکسم که معلومه داستان از چه قراره دیگه(اولین باری که یاد گرفت از سه چرخه ش به عنوان وسیله ای که میشه ازش بالا رفت و کارهای مخرب دیگه ای انجام داد استفاده کنه)

یادش بخیر خونه قبلی مون...

3

  عکس آخرم...

سامیار کجاس خبر داری؟؟؟

رو پشت بوم تو انباری یه وقت نری جاش بذاری...

(آی توی این اسباب کشی بهش خوش گذشت)

5

این بود خاطرات من... 

ببخشید که جسته و گریخته بود انشا... دوباره زود میام و آپ میکنم خاطراتت رو.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)