سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

روزی به نام تو

1391/7/25 9:15
نویسنده : مامان شراره
181 بازدید
اشتراک گذاری

در بخش اول خواهید خواند:

 

واقعا یه مادر بعد از فرزند دار شدن چه عشق دیگه ای رو میتونه تجربه کنه که از اون پاک تر، زلال تر و تکرارناپذیرتر باشه...

این روزها که بدجوری فکرم ، درگیر یجور اگزمای پوستی که پشت دستام هست، دوست دارم سفت تر تو آغوش بکشمت انگار دارم فکر میکنم چقدر فرصت ها کمن و چقدر ما غافلیم.

راستی ! چقدر بوئیدن عطر بدنت کار لذتبخشیه. چقدر چلوندنت و قلقلک دادن خوشمزس. چقدر خر شدن و سواری دادن بهت دلچسبه. و چقدر صدای خندیدنت توی فضای خونه گرما میده.

.

.

.

.

من بینهایت دوستت دارم عشق پائیزی من و میخوام بهترین لحظه ها رو که لبریز از آرامش و آرامش و آرامش باشه به لطف خدا برات رقم بزنیم.

آمین.

 

دربخش دوم خواهید خواند:

اما این درگیری پوستی باعث نشد که فراموش کنم روز جهانی تو  ۱۸ مهره.

بنابراین یه تور تهران گردی و البته بهارگردی داشتیم که خیلی بهمون خوش گذشت و یکمی خرید کردیم بامناسبت و بی مناسبت.

که عکس هاش رو خواهی دید و به یادگار خواهد ماند.

 

1

(حوله تن پوش و تانک هدایای روز کودک)

راستی تانک کلمه ایست که از پست قبل وارد زندگیت شد همون پست بدون شرحه ، انقدر قشنگ میگی تانک که من و بابا ذوقمرگ شدیم و رفتیم برات این تانک رو خریدیم که خیلی خیلی هم دوستش داره

کلمه جدید دیگه ای که یادگرفتی قارچ هست که خوب هر موقع میبینش تکرارش میکنی و کلی با قیافه و کلاه و ... جناب قارچ عشقولانه داری جالب اینکه جدیدا که دیگه فصل شلغم شده، شلغم رو با قارچ اشتباه میگیری و هی میگیری قارچ قارچ قارچ و ما رو شرمنده خودت میکنی که مبادا این بچه دلش قارچ تازه میخواد و ما در اون لحظه نداریم که بهش بدیم...

در بخش پایانی:

من و بابا خیلی دوست داشتیم که یه روز متفاوت رو برات رقم بزنیم این شد که ساعت ۹ شب پنج شنبه تصمیم گرفتیم ببریمت دریا...

پس ما رفتیم محمودآباد و توی ویلای دایی شما دیدی که پرتقال ها بجای اینکه توی ظرف های میوه خوری باشه میتونه از درخت ها آویزون بشه و چه لذتی بردی از بازی کردن باهاشون و هی دینگ دینگ میزدی بهشون و اینور اونورشون میکردی و آخرش هم اونارو تشبیه کردی به بی بی.

2

 (خداوند برکت باغشون رو صدبرابر کنه)

جای بعدی که رفتیم جایی نبود جز بازار ماهی چون هم من هم بابامحمد عاشق ماهی خوردن هستیم بنابراین رفتیم باباباجون و مامان جون کلی ماهی خریدیم .

اولش احتمال دادیم که با توجه به سابقه حساس بودن به بوها ممکنه اونجا اذیت بشی ولی فهمیدیم که اثر تلقینی خیلی میتونه کمک کنه که نه!!!! چیزی نیست بوش خوبه و بعدشم با دیدن لاک پشت ها توی لگن های ماهی فروشا دیگه کلا یادت رفت که اونجا بوی ماهی میاد

3

 (یکعدد سامیار در حال رهاندن خودش از دست باباجون و رفتن سراغ لاک پشت ها)

این عکس پائین رو دوست دارم یجورایی خیلی مظلوم افتادی مامانی من. خیلی دوستت دارم. کاش میشد ذهنت رو کنکاش کرد و فهمید به چه چیزی داشتی فکر میکردی کاش افکارت ، رویاهات و هر چیزی که در مسیر زندگیت قرارمیگیره پاک و بی آلایش باشه مثل خودت.

4

آخه چند تا قیژ قیژی مگه شما نیاز داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟این چهارمیشههههههههههههههههه

  

این یکی عکسم که کنار دریایی با هدیه روز کودکت از طرفت باباجون و مامان جون که چقدر مورد استقبالت قرارگرفت و خداروشکر چقدر توی این سفر بهت خوش گذشت.

5

 

این عکس آخرم که دیگه بعد از آب تنی و ماسه بازی و سنگ بازی و .... شش هفت بار تعویض لباس برای اینکه سرمانخوری گرفته شده.6

 آخرشم رفتیم یه پارکی و جای همه دوستان خالی جوجه خوردیم و کلی کیف کردیم و بعد رفتیم ویلای دایی و دوش و لالا و ساعت یک نصفه شبم برگشتیم به سمت تهران.

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

ولی سامیار به یه مسافرت خوب رسید و کلی بهش خوش گذشت و در اواسط مهر تونست توی دریا آب تنی کنه و برنزه بشه و خوش بگذرونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)