سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

مچ گیری

همونطور که مسحضری شما اصلا شیر نمیخوری.   نمیدونم چرا طعمش رو دوست نداری؟ اصلا یادم نمیاد چطور بهت معرفیش کردم یا بد بوده یا چی ولی کلا که تنها چیزیت که آزارم میدی همین بذغذاییت هستش که البته خیلی هم در موردش عذاب وجدان دارم. چند روز پیش که دیدم دیگه هیچی نخوردی و تنها چیزی که یه وقتایی دوست داری شیرکاکائوی آماده هست با خودم فکر کردم بیا تو خونه خودم درستش کنم ببینم چی میشه! البته بگم که چند وقت پیشا امتحان کرده بودم و ناموفق بودم. یه لیوان گل منگلی برداشتم و شیر و کاکائو رو ترکیب کردم و گذاشتم توی سولاردام و عجیب بود که استقبال شد و یه نصفه لیوانش رو خوردی احتمالا نی گوگولی هم بی تاثیر نبود. یه دفعه تو ذهنم جرقه زد که بیام ...
15 ارديبهشت 1392

روز مادر

روز مادر...   یعنی روز من. واقعا؟؟؟ یعنی به همین راحتی میشه مادر بود!! باورم نمیشه... مادر با اون همه ارج با اونهمه بزرگی و بزرگواری. باز هم دلم گرفته و انگار فقط حضور گرم تو میتونه یخبندونش رو آب كنه، اما تو كه الان پیشم نیستی! و میگن امروز روز مادره اگرچه كه دیشب طی مراسمی هدیهم رو از محمد جانم گرفتم و گل روش بیشتر از هر هدیه دیگه ای خوشحالم كرد اما باز هم امروز پرم از بی حسی و لبریزم از تو رو كم داشتن. جدیدا احساس میكنم اگر ننویسم بهتر از اینه كه بنویسم و غمگین باشم.   دلم پیش مادر عزیزمه كه اینهمه داره برای سامیار زحمت میكشه واقعا كدوم عشق اینهمه انرژی بهش میده خوشبحالش انگار قدیمی ها عشقشون هم با...
11 ارديبهشت 1392

پروژه ای به نام پوشک گیری

يه روز يه مادري بود که دلش نميخواست بچش رو از پوشک بگيره چون: ميترسيد بچش آمادگي نداشته باشه و خداي نكرده سرخورده بشه ميترسيد کل خونه جيشي بشه ميترسيد مجبور باشه پي پي ها رو از روي فرش و ساير قسمت هاي خونه جمع كنه!!! ميترسيد و ميترسید. تا اینكه یك روز توی پارك پسر كوچولوی نازنازی دلش اسكوتر خواست و مامانش گفت از نینی اجازه بگیر اگه اجازه داد اسكوترش رو بردار. نی نی هم نامادری نكرد و گفت ا...... مال خودمه نمیدم. سامیار كوچولوی قصه ما هم خیلی غصش گرفت. اما مامان از این فرصت طلایی استفاده كرد و توی ذهنش جرقه ای زد كه : پسر قشنگ و باهوشم ، پسر زرنگ و نازنینم ، اگر جیش و پی پیت رو بری توی دستشویی بكنی و هر موقع داشتی به مامانی یا بابایی بگی ا...
10 ارديبهشت 1392

نوروزنامه

سلام   پست قبلي اولين روزي بود که اومده بودم سرکار و خيلي داغون بودم الانم بهتر نيستم اما بايد بگم عيد خيلي بهمون خوش گذشت هرچقدر ازش بگذره يادم ميره که بگم چه عيد خوبي بود بحمداله پس اينجا مينويسم که يادم بمونه. سال جديد با يه مار خوش خط و خال اومده سراغمون اميدوارم براي همه ثروت و سلامت و روزي حلال و نعمت به همراه بياره. ما هم به لطف همت عمه جون ساميار راهي سفر شديم واقعا خدا براش خوب بخواد اگه به خودم بود چون يکم ساميار گرفتگي صدا داشت و آبريزش بيني ترجيح ميدادم تو خونه زانوي غم بغل بگيرم (عجيبه ! مگه نميدونستي که من رواني شدم ) ولي ديگه براي اينکه شرمنده ش نشيم چون بخاطر ما از اصفهان اومده بود تهران ديگه راهي سفر شديم... ب...
24 فروردين 1392

همه وجودم

وقتی دار و ندارت رو میذاری و میای سرکار ، اونم جایی که نه همکارات رو دوست داری (بجز تعدادی که واقعا انگشت شمارن) و نه کارت رو...   میتونی فراموش کنی یه گل داری که بهت نیاز داره. بله من اومدم با یه دنیا غصه بعد از ۲۰ روز که کنار پسرم بودم. واقعا الان دارم میفهمم که کار برای زن یعنی بهره کشی از جسمش روحش و جانش ، حداقل در مورد زنی که مادر هست میتونم بگم اطمینان دارم که اینطوره. به شدت احساس حسادت میکنم به مادرم که داره سامیار و نگه میداره (یعنی بدبخت تر از من دیدین تا حالا) و این باعث میشه که حتی رفتارام با مادرم تحت الشعاع قرار گرفته و کلا بد اخلاقم به همین نسبت محمد بنده خدا هم بی بهره نمی مونه. اما گذشته از همه اینا سال ...
17 فروردين 1392

روز تولدم

امروز روز تولدمه، اما من هیچ حسی ندارم. بیشتر یاد روز تولد سامیار افتادم لحظه باشکوه مادر شدن. شاید امروز برای مادرم روز خیلی پرشکوهتری باشه، نه بخاطر اینکه من بچه ویژه ای بودم براش به هیچ وجه!بلکه برای اینکه روح خداوند از جسم اون طلوع کرده و یک کودک بهشتی رو به دنیا آورده. کلا امروز خیلی خوشحال نیستم دلم میخواست کنار پسرم بودم توی خونه با ناز و نوازش از خواب بیدارش میکردم پرده اتاقش رو میدادم کنار و نور رو مهمون چشمای با محبتش میکردم ، میبوسیدمش و بینییم و فرو میکردم زیر گردنش و عطر تنش رو با همه وجود حس میکردم و توی بغلم نگهش میداشتم تا موتورش شارژ بشه و کم کم راه بیفته و شروع کنه به شیطونی. بعد دستاش رو بگیرم توی دستام و بهش بگم: "ماما...
16 اسفند 1391

بیست و هفت ماهگی

عزیزم پسر نازنینم این روزها خیلی عجیب و غربت با خودم درگیرم که اگه قرار باشه همدم و مونسی داشته باشی و بعد من و بابایی تنها نمونی واقعا بهتر نیست که یه خواهر یا برادر داشته باشی یا نه.   آره میدونم توی این وضع و اوضاع دیوانگیه با اینهمه فشارهای اقتصادی!!!! ولی چون خودم هم توی خونواده کم جمعیتی بودم میفهمم تنهایی چجوریه و از چه جنسیه البته بگما تازه من خودم با بابا و مامانم خیلی خیلی دوست بودم و داداشمم که عالی بود از همه نظر ولی بازم همیشه تو خودم بودم خیلی دیر اعتماد میکردم خیلی دیرجوش بودم(که البته تو تا الان کاملا نقطه مقابل من بودی ها) ولی هرچقدر فکر میکنم میبینم یدونه بچه توی دنیای به این بزرگی حتی اگه بهترین امکانات رو هم بر...
9 اسفند 1391