سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

بیست و هفت ماهگی

1391/12/9 10:16
نویسنده : مامان شراره
185 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم پسر نازنینم این روزها خیلی عجیب و غربت با خودم درگیرم که اگه قرار باشه همدم و مونسی داشته باشی و بعد من و بابایی تنها نمونی واقعا بهتر نیست که یه خواهر یا برادر داشته باشی یا نه.

 

آره میدونم توی این وضع و اوضاع دیوانگیه با اینهمه فشارهای اقتصادی!!!!

ولی چون خودم هم توی خونواده کم جمعیتی بودم میفهمم تنهایی چجوریه و از چه جنسیه البته بگما تازه من خودم با بابا و مامانم خیلی خیلی دوست بودم و داداشمم که عالی بود از همه نظر ولی بازم همیشه تو خودم بودم خیلی دیر اعتماد میکردم خیلی دیرجوش بودم(که البته تو تا الان کاملا نقطه مقابل من بودی ها) ولی هرچقدر فکر میکنم میبینم یدونه بچه توی دنیای به این بزرگی حتی اگه بهترین امکانات رو هم براش فراهم کنم بازم لذتی که از کنار یه خواهر یا برادر بودن میبره هیچی نمیتونه جاشو پرکنه.

از طرفی هم با شرایط کاری که الان دارم و تازه اینکه شما هم پیش مامان جون و باباجون بودی از صبح تا ظهر که من بیام و کلا سختی هایی که تو کشیدی و البته همه مون کشیدیم واقعا اینکار یجورایی دیوانگیه!! ولی بازم یه چیزی ته وجودم میگه هرچقدر زودتر اقدام بشه و احتلاف سنی ایده آل تری داشته باشید با هم خودش یه قدم مثبت هست ولی بازم غیر ارادی یا از روی عادت انگار هردومون میترسیم یا جراتش رو نداریم...

نمیدونم بگذریم ...

بیست و هفت ماهگیت پشت سر گذاشته شد و خدا رو شکر (گوش شیطون و بچه هاش کر)روزهای خوبی رو تا الان گذروندیم.

کلی خرید برات کردیم که اگه بهترین چیزها رو من و بابا براخودمون میخریدیم انقدر بهمون مزه نمیداد ولی وقتی چیزی رو برای تو میخریم انگار روی ابرها پرواز میکنیم از شادی...

راستی هشتم که روز ماهگردت بود رفتیم بهار تا اگه خدا بخواد من همت کنم و شما رو از پوشک بگیرم نمیدونم چرا انقدر پروژه ترسناکی شده برام شاید یه دلیلش حساسیت بابائی باشه روی نجس و پاکی خونه که خودم هم همینطورم اما اون انگار در این مورد خیلی گیر تره و براش حساسه...

خلاصه رفتیم  و گشتیم و اون صندلی جیشی که خودت پسندیدی (یه موتوه کرم قهوه ای که فرمونش جدا میشه و البته روش یه دگمه داره که آهنگ میزنه) رو برات خریدیم و آوردیم خونه البته دوباره اونجا جو گیر شدم و یه دست لباس تو خونه دیگه ام برام گرفتم و این شد هدیه من برای یه ماهگرد مونده به عیدت.

صندلی رو آوردیم و فعلا که با استقبال شما مواجه شده ولی واقعا چه کار سختیه این از پوشک گرفتن.

میخوام بعد از عید رسما شروع کنم دیگه پوشک نشی که انشا.. برای تولد نی نی دایی دیگه واسه خودت آقایی شده باشی.

راستی جدیدا نقاشی کشیدن روی دیوار هات شروع شده قبلا که خیلی آقاوار فقط روی در یخچال نقاشی میکشیدی ولی دیروز من رفته بودم داشتم دستشویی رو میشستم یدفه دیدم با شور و هیجان اومدی گفتی مامانی مانین!!!!! (مامانی ماشین) و منو کشوندی بیرون

اومدم دیدم به به رفتی روی میزنهارخوری و کل دیوارش رو یه خط یچ یچی کشیدی و یه خط دراز اففی.

تمام تلاشم رو کردم که خودم و حفظ کنم که جیغ نکشم البته اگه خودم باشم اصلا ایرادی نداره ها ولی بابایی میگه نباید اینکارو یاد بگیری و ... گفتم وای مامانی چقدر خوشگله چی کشیدی؟؟؟

شما هم با خوشحالی گفتی: مانینه!!!! (ماشینه)

منم گفتم: وای خیلی خوشگله حواست نبود روی دیوار کشیدی. کاش توی دفترت کشیده بودی تا میتونستم برات نگهش دارم مامان...

همین.

ولی انقدر دوستش داشتم ماشینرو خیلی ناز بود یه خط صاف صاف و کلی پیچ پیچی تو هم .

تا شب که دلم نیومد پاکش کنم شما هم با افتخار شب به بابایی نشونش دادی و اونم سعی کرد صبوری کنه ولی بعد غرش رو بهم زد (یکی باشه طلب شما)

منم بعد از اینکه چندتا عکس ازش گرفتم پاکش کردم که کلی ام دلم سوخت.

اینم قصه ۲۷ ماهگی که به پایان رسید خیلی دوستت دارم عشق من بینهایت+۱ تا نمیدونم چقدر زیاد

امیدوارم سالم و سلامت و پاینده باشی عزیزم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)