سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

مدتیست كم پیدام

1392/5/7 13:09
نویسنده : مامان شراره
397 بازدید
اشتراک گذاری

نهال كوچكم بالنده تر میشه

هر روز و هر ساعت و هر دقیقه...

اونقدر سریع كه من جا موندم ازش

از هواش از نفسش...

خوب مسلما با پیشرفت هر روزیش توی حرف زدن ارتباط برقرار كردن باهاش خیلی جالب تر شده بهترین جمله ای كه میتونم بگم اینه كه "ارتباط برقرار كردن باهاش خیلی باحال تر شده" یه وقتایی روده بر میشم از حرفای بامزه ای كه میزنه و یه وقتایی دهنمون باز میمونه كه اااااااااااااااااااااا اینو دیگه چجوری یاد گرفته از روز سال تحویل كه دو سال و چهارماهه بود و اولین جمله ش دست و پا شكسته این بود كه : بابا منم بیبلی ماهی گلمز بخر.(بابا داری میری ماهی قرمز بخری منم با خودت ببر) كه منو محمد كلی ذوق مرگ شده بودیم تا امروز كه دیگه جمله سازی هاش خیلی خیلی كامل تر شده مثل برق و باد گذشت و هر روز شگفت زده تر شدیم مثل همین چند روز پیش كه سر سفره نشسته بودیم و یهو بی مقدمه برگشت گفت:

"من انقدل دوستون دالم" (من انقدر دوستتون دارم)

كه ما انقدر ذوق زده شده بودیم كه نمیدونستیم چطور ازش تشكر كنیم بابت اینهمه لطف و مهربونی كه داره این بچه یا بهتره بگم فرشته.

و یا چند شب پیش كه محمد بعد از افطار داشت میگفت كه نمیدونم معده م درد میكنه یا یه چیزی توی این مایه ها كه سامیار بعد از اینكه كامل به حرفش گوش داد بهش گفت:

" بابا!! بیبین !! من..... به به بخولم ! بزرگ بشم مرد بشم گوی بشم ببلمت دكتر دود خوب بشی .... گصه نخولیا "(بابا! ببین ! غذا بخورم بزرگ بشم مرد بشم قوی بشم بعد میبرمت دكتر كه زود خوب بشی )

بعدشم هراسون رفت سمت آشپزخونه كه از جائیكه میدونه قرصا هستن براش قرص بیاره و آب.

یعنی شما خودتون فكر كنید كه ما باید با همچین فرشته ای چیكار كنیم.

یعنی شما خودتون فكر كنید ما چطور باید قدردان این لطف بزرگ باشیم.

یعنی شما خودتون بگید چطور بزرگش كنیم كه اینهمه عطوفت و مهربونی توی وجودش كمرنگ نشه؟

چند وقت پیشم كه مامانم داشته به بابام میگفته كه پام درد میكنه این بچه رفته از توی كشوی شال و روسری های من یه شال آورده و مثل باند بسته به پای مامانم كه خوب بشه!!!!!!!

آخه نباید خورد این بچه رو ...

نباید روی چشمام بذارمش...

نباید عذاب وجدان داشته باشم كه چرا صبح تا عصر كنارش نیستم و وقتی هستم باید حتما یكی دوساعتی بخوابونمش و بعدشم كه بیدار میشه دیگه افطار و بعد از افطارم كه دیگه كو........... جون كه این بچه رو ببره یه ذره بیرون كه یكم انرِِژیش تخلیه بشه و یكم بهش خوش بگذره....

نباید وقتی بهش زنگ میزنم هزار بار پشت تلفن بهش بگم عاشقتم مامانی خیلی دوستت دارم و اونهم با سخاوتمندی جواب بده " من دوست دالم "

خدایا هرچقدر ازت تشكر كنم كمه..

فقط همینو دارم بهت بگم كه خودت این نعمت رو به من دادی و خودتم در كنف مهروبونیت حفظش كن.

حالا برسم به:

كلمه هایی كه سامیار این روزها خیلی خیلی باحال میگه

بادنك: بادكنك

ما هم: باهم "اینو واقعا جالب میگه مثلا میخواد بادكنك با هم باد كنیم میگه "مامان ماهم بادنكو بادش بكنیم...""

دلدله: سرسره

اسپوكل: اسكوتر

نامال: سامیار (یعنی من نمیدونم چرا انقدر با اسم خودش مشكل داره)

وقتی هم كه میخواد یه كلمه سختی رو از ذهنش لود كنه واقعا شاهكار آفرینشه.... اینو فقط باید یه مادر باشی تا درك كنی.

انقدر قشنگ یا چشماش رو میبنده و فكر میكنه یا چند بار پشت سر هم میگه بیبین.. بیبین .... بیبین تا اون كلمه بیاد رو زبونش و بیانش كنه. كاملا مثل حالت لود كردن.

خلاصه كه ما با این بزرگ مرد كوچك حضور خدا رو بیشتر از قبل لمس میكنیم توی خونمون.

راستی هی یادم میاد و مینویسم ببخشید اگه ریخت و پاشه میشه اینجوری:

سامیار خان خیلی باحال اردرهاش رو میگه مثلا دیده من به باباش میگم بنویس مثلا این اون اون .....

بعد به سامیار میگم: باباس میگه چیزی لازم نداری؟؟

وروجك میاد تلفن رو برمیداره میگه : بیبین !‌بونیس(بنویس) ! مستنی! باستیل ! نون داغ! (چون عاشق نون تازس)

و كلی چیزای دیگه كه به زبون خودش میخواد...

آها این روزها عاشق قایم شدن و پیدا كردنش شده.

وقتی از سر كار میرم خونه بابا اینا سریع قایم میشه حالا همیشه هم یه جا و من هم باید بعد از كلی دنبالش گشتن از همون جای همیشگی با كلی هیجان پیداش كنم و اونم كلی جیغ بزنه كه چرا پیدام كردی من خیلی قایم شده بودم...

وروجك عادت داره هر چیزی رو كه میخوره پوستش یا آشغالش رو كلا بریزه توی سطل آشغال یا مثلا اگه آبی چیزی بخوره لیوانش رو میندازه (در واقع پرت میكنه) توی سینك كه یعنی پسر مرتب و منظمیه كه خدائیش هم هست. چند روز پیشا رفتم دستشویی و به خیال خودم یه لیوان شربتم براش درست كردم و گفتم حالا سرگرم میشه تا من بیام البته زیادم طول نمیكشه ها ولی خوب بهتر از اینه كه بیاد پشت در یه سره صدام كنه كه مامان كجایی بیا دیگ...........ه .

آقا سی ثانیه هم نشد كه صدای پرت شدن یه چیزی رو مثل حالت شكستن شنیدم حالا هرچقدر صداش میكنم مگه این بچه جواب میده یعنی باورتون نمیشه اگه بگم شلنگ رو چجوری پرت كردم و پریدم بیرون.

بعد تو این فاصله چه افكاری به سرم زد : كه حتما خورده زمین و دور از جونش بیهوش شده و یاد بچگی هام افتادم كه میگفتن جن بچه رو برده و هر چقدرم گشتم دیدم لیوان توی سینك ولی خودش نیست...

.

.

.

.

اتاق خودش

اتاق خودمون

سالن

زیر میز نهارخوری

یعنی همه جا رو گشتم این وروجك نبود بعد یدفعه دیدم رفته زیر تشك تخت خودمون قایم شده عین یدونه موش كوچولو تكونم نمیخورد تازه بعدم كه پیداش كردم كلی بغلش كردم و ماچش كردم میگم دیگه اینجوری قایم نشی ها!!!

جیغ جیغ

كه تو چرا منو پیدا كردی!!!!!!!!!

یعنی فكر كنید خودتون...

ها یه كار جالب انگیز دیگه ای كه جدیدا میكنه دستش رو میذاره روی دلش میگه : ها؟ چی میگی؟؟ ها؟؟

بعد بدو بدو میاد میگه : میگه نام نام میخوام.

میگه باستیل میخوام

میگه داغولات (شكلات) میخوام

اونوقت یعنی حتی اگه این بچه چاكلزم بخواد مگه میشه بهش نداد...

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان آوا
7 مرداد 92 21:23
سلام شری جون. خیلی سامیار با نمک شده. چقدر قلب مهربونی داره این پسر. شری جون من آوا رو مهد نمی برم. قبلا هم گفتم دوست دارم به سه سالگی نزدیک بشه بعدا ببرمش. الان فقط برای چند روز توی ماه رمضان به مامانم گفتم بیاد. بعد از ماه رمضان باید دوباره فکری کنم. قبلش هم که مرخصی بدون حقوق بودم...
ارغوان
14 مرداد 92 18:27