در آستانه سی و چهارماهگی
هشتم شهریور پسرم یا بهتر بگم قلبم نفسم عمرم نمیدونم چی خطابش كنم 33 ماهه میشه:
لحظه ای بزرگ میشه و من باید اعتراف كنم كه جاموندم ازش.
و الان كه شمارش معكوس برای رسیدن به تولدش داره شروع میشه بیشتر از همیشه این احساس رو دارم.
چند روز پیش داشتم فكر میكردم كه واقعا دوستی بهم گفته بود احتمالا كمی افسردگی داری و الان میبینم راست میگفته چون انگار هیچوقت نمیتونم بیام و از مقدار شاد بودنم كنار سامیار جونم بگم در عوض میتونم بگم كه وای چقدر من از تو دورم و وای دارم میمیرم و وای خدایا چیكار كنم و .... از این حرفا
اما دلم میخواد رویه م رو عوض كنم.
دلم میخواد اینجا داد بزنم بگم كه سامیار شاید خودم توی این 33 ماه از صبح تا ظهر كنارت نبودم اما میبوسم اون دستای گرم و پر مهری رو كه همیشه برای در آغوش كشیدنت آماده بود و منتظر بود تا صبح بشه تا به استقبالت بیاد.
فرقی نمیكنه چه مامان جون چه باباجون اونقدر برای دیدنت تشنه بودن كه انگار جمعه ها براشون طولانی ترین روووووووووووووز دنیا بود و گاهی وقتا چندباری در طول روز میومدن و بهت سر میزدن تا شنبه بشه.
افتخار میكنم كه باباجون كنارت بود و همه عشقی كه صرف من و داییت كرد بی خدشه تر و بی آلایش ترش رو صرف تو كرد بی انصافیه اگر نگم كه من چقدر خجالت میكشم وقتی با بابا ببعی بازی میكنی و اون چقدر كنار تو خودش رو هم سن و سالت میكنه برای اینكه یادت بره مامانت الان نیست و بی قراری نكنی ...
بابام مثل یه پیر فرزانه س خیلی قبولش دارم خیلی
از همون موقع كه سامیار حتی چند روزه هم بود وقتی تو اوج گریه بود و بابا باهاش حرف میزد عین آب روی آتیش عمل میكرد با زمزمه صدای بابا آروم آروم میشد.
بدجور ارتباطشون تنگاتنگ و عجیب...
خیلی خدا رو برای بودنش شكر میكنم
مامانمم كه دیگه نگو البته بگما مثل بابا نمیتونه با بچه ها ارتباط برقراركنه و یادمه كه وقتی سامیار شش ماهه بود چون اصلا كنار مامان آروم نمیشد رفت مشهد و نذر امام رضا كرد كه سامیار در كنارش احساس آرامش بكنه و بچه اذیت نشه... و همینم شد
الحمدلله رب العالمین تا امروز (شاید كنار منو باباش خدای نكرده مشكلی براش پیش اومده باشه) ولی كنار اونها فقط و فقط آرامش بوده براش... و من الان میفهمم كه چقدر یه وقتایی بیخودی بهشون گیر دادم
خوشحالم خیلی خوشحالم كه مجبور نشدم مهد بذارمت چون پاره تنم رو نمیتونم و نمی تونستم بذارم پیش غریبه هایی كه نمیدونم كی بودن و چطور توی اون سن حساس میتونستن پاره تن من رو محافظت كنن...
ببینید دوباره شد مثل پست های قبلی كه هی به حاشیه كشیده میشد.
امروز میخواستم فقط از بزرگ شدن پسرم بنویسم از عاقل شدنش از بچگی كردناش حالا در ادامه پست بخونید:
سامیار همیشه جملاتش پیشنهادیه:
مثلا :
به باباش میگه:
دوست داری قایم بشم بیای پیدام كنی؟؟؟
وقتی بابام زنگ میزنه تا حالشو بپرسه.
به باباجونش میگه:
دوست داری بیام خونتون پیشت تا منو ببینی؟؟
وقتی همسایه مون داره تو حیاط به گل ها میرسه.
عمو!! عمو!! میخوای بیام پیشت كمكت كنم... (هركی یه بچه فینگیلی تو سن سامیار داشته باشه میدونی این كمك آخرش به كجا ختم میشه. )
و هزااااااااااااااااار و یك جمله از این دست و این قبیل كه مارو حیرت زده میكنه و گاهی روده بر میكنه از خنده...
سامیار جونم برات آرزوی بهترین ها رو دارم مامان و البته اول از همه سلامتی...