سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

در آستانه سی و چهارماهگی

1392/6/3 9:30
نویسنده : مامان شراره
571 بازدید
اشتراک گذاری

هشتم شهریور پسرم یا بهتر بگم قلبم نفسم عمرم نمیدونم چی خطابش كنم 33 ماهه میشه:

لحظه ای بزرگ میشه و من باید اعتراف كنم كه جاموندم ازش.

و الان كه شمارش معكوس برای رسیدن به تولدش داره شروع میشه بیشتر از همیشه این احساس رو دارم.

چند روز پیش داشتم فكر میكردم كه واقعا دوستی بهم گفته بود احتمالا كمی افسردگی داری و الان میبینم راست میگفته چون انگار هیچوقت نمیتونم بیام و از مقدار شاد بودنم كنار سامیار جونم بگم در عوض میتونم بگم كه وای چقدر من از تو دورم و وای دارم میمیرم و وای خدایا چیكار كنم و .... از این حرفا

اما دلم میخواد رویه م رو عوض كنم.

دلم میخواد اینجا داد بزنم بگم كه سامیار شاید خودم توی این 33 ماه از صبح تا ظهر كنارت نبودم اما میبوسم اون دستای گرم و پر مهری رو كه همیشه برای در آغوش كشیدنت آماده بود و منتظر بود تا صبح بشه تا به استقبالت بیاد.

فرقی نمیكنه چه مامان جون چه باباجون اونقدر برای دیدنت تشنه بودن كه انگار جمعه ها براشون طولانی ترین روووووووووووووز دنیا بود و گاهی وقتا چندباری در طول روز میومدن و بهت سر میزدن تا شنبه بشه.

افتخار میكنم كه باباجون كنارت بود و همه عشقی كه صرف من و داییت كرد بی خدشه تر و بی آلایش ترش رو صرف تو كرد بی انصافیه اگر نگم كه من چقدر خجالت میكشم وقتی با بابا ببعی بازی میكنی و اون چقدر كنار تو خودش رو هم سن و سالت میكنه برای اینكه یادت بره مامانت الان نیست و بی قراری نكنی ...

بابام مثل یه پیر فرزانه س خیلی قبولش دارم خیلی

از همون موقع كه سامیار حتی چند روزه هم بود وقتی تو اوج گریه بود و بابا باهاش حرف میزد عین آب روی آتیش عمل میكرد با زمزمه صدای بابا آروم آروم میشد.

بدجور ارتباطشون تنگاتنگ و عجیب...

خیلی خدا رو برای بودنش شكر میكنم

مامانمم كه دیگه نگو البته بگما مثل بابا نمیتونه با بچه ها ارتباط برقراركنه و یادمه كه وقتی سامیار شش ماهه بود چون اصلا كنار مامان آروم نمیشد رفت مشهد و نذر امام رضا كرد كه سامیار در كنارش احساس آرامش بكنه و بچه اذیت نشه... و همینم شد

الحمدلله رب العالمین تا امروز (شاید كنار منو باباش خدای نكرده مشكلی براش پیش اومده باشه) ولی كنار اونها فقط و فقط آرامش بوده براش... و من الان میفهمم كه چقدر یه وقتایی بیخودی بهشون گیر دادم

خوشحالم خیلی خوشحالم كه مجبور نشدم مهد بذارمت چون پاره تنم رو نمیتونم و نمی تونستم بذارم پیش غریبه هایی كه نمیدونم كی بودن و چطور توی اون سن حساس میتونستن پاره تن من رو محافظت كنن...

ببینید دوباره شد مثل پست های قبلی كه هی به حاشیه كشیده میشد.

امروز میخواستم فقط از بزرگ شدن پسرم بنویسم از عاقل شدنش از بچگی كردناش حالا در ادامه پست بخونید:

سامیار همیشه جملاتش پیشنهادیه:

مثلا :

به باباش میگه:

دوست داری قایم بشم بیای پیدام كنی؟؟؟

وقتی بابام زنگ میزنه تا حالشو بپرسه.

به باباجونش میگه:

دوست داری بیام خونتون پیشت تا منو ببینی؟؟

وقتی همسایه مون داره تو حیاط به گل ها میرسه.

عمو!! عمو!! میخوای بیام پیشت كمكت كنم... (هركی یه بچه فینگیلی تو سن سامیار داشته باشه میدونی این كمك آخرش به كجا ختم میشه. )

و هزااااااااااااااااار و یك جمله از این دست و این قبیل كه مارو حیرت زده میكنه و گاهی روده بر میكنه از خنده...

سامیار جونم برات آرزوی بهترین ها رو دارم مامان و البته اول از همه سلامتی...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مادر (رادین و راستین)
4 شهریور 92 15:48
سلام شری جون هزار ماشالله به پسر گلت که توی همین روزهای کودکیش تبدیل شده به پسر ارشد شما . عزیزم این روزها خیلی مراقب خودت باش نگران سامیار جون نباش اون تا سه سال و نیمه گی فقط آغوش تورو می خواد ... اینو ازش دریغ نکن برای آموزشش و همراهیش در کلاسها از 7 سالگی تا انشالله فوق دکترا شو بگیره می تونی باهاش بری. الان سامیار جون فقط محبتت رو می خواد و تو هم فقط آرامش و صبر احتیاج داری. خودت رو با افکاری که به راحتی می تونی در آینده جبرانشون کنی نگران و ناراحت نکن. برات دعا می کنم.
مامان آوا
5 شهریور 92 11:53
شراره جون من باز هم مثل همیشه بهت میگم واقعا درکت می کنم. ولی بدون که این مقاومتی که بین احساساتت و منطقت میکنی و با منطق پیش میری بی اجر و پاداش نمی مونه. خدا رو شکر که پدر و مادری به این مهربانی داری . خدا برات نگهشون داره و سامیار جان در مقابل بچه هایی که بخاطر کار مامانشون به مهد میرن و یا به پرستار سپرده میشن خیلی جلوتره. همه این کارهای پدر و مادرها از روی اجباره. به هر حال خدا را شکر که همگی سالم هستید و دقایقی رو که کنار هم هستید به خوبی میگذرونید. من از همین جا دستای مامان و بابات رو میبوسم. (مامان بزرگ ، بابا بزرگ) خسته نباشید. الهی صد ساله باشید.
مامان آوا
5 شهریور 92 11:56
این آقا سامیار خیلی با سیاسته! خیلی خوشگل صحبت میکنی خاله.
مری
7 شهریور 92 12:48
سلام شری جون ایشالا که سلامت باشی پسری گل ببوس
مری
9 شهریور 92 16:42
شری جان بارداریتو تبریک میگم نمیدونستم ایشالا به سلامتی و دل خوش خوب کردی افرین
مامان آوا
18 شهریور 92 1:06
شری جونم تبریک تبریک تبریک. حالا با خیال راحت در زمان مرخصی زایمان کنار هر دو گلدونه هات هستی و لذت می برین.
سمیرا مامان ترنم
16 مهر 92 0:40
سلام شراره جون.دلم خیلی براتون تنگ شده بود واقعا باید منو ببخشی خیلی وقته که نیومدم و به وبلاگت سر نزدم .خوشحالم که پسمل گلتم خوبه و در کنار هم زندگی خوبی رو سپری میکنید ایشالله همیشه سایه پدر و مادرت بالای سرتون باشه.چون نبودنشون خیلیییییییییی سخته. و از حضور گرمشون تا میتونی لذت ببر و استفاده کن