سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

روز شمار 16 ماهگی

1391/1/24 8:56
نویسنده : مامان شراره
151 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای ۱۶ ماهگی در حالی سپری میشه که من به شدت سر در گم هستم و نمیدونم باید از دست تو و خودم چیکار کنم

 

هفته پیش برای چکاپ ماهانه رفتیم پیش یه دکتر دیگه ، از طرف سازمان زنگ زدم و وقت گرفتم و خداییش هم خوب معاینه کرد و همونطور که غریضه م میگفت که تو خوب وزن نمیگیری و خوب غذا نمیخوری اونهم تائید کرد این قضیه رو و گفت در فرآیند از شیر گرفتن بعد از شش ماهگی موفق نبودی و خوب به غذا نیفتاده و تاکید کرد که باید ظرف دو هفته از شیر بگیریش ولی چون میدونم نمیتونی اینکار رو بکنی باید شیردهی شبانه رو بطور کلی قطع کنی و یه شربت اشتها آور داد.

از فرداش داروهاش رو شروع کردیم خداییشم اشتهات واقعا فرق کرده و دیگه بهت شیر نمیدم مگر اینکه غذا خورده باشی اگرچه که انگار بعد از یک هفته بدنت پادزهر داروها رو ساخته و باز به کم غذایی افتادی به هرحال تصمیم گرفتم دیگه خیلی خیلی کم بهت شیر بدم اما بطور کل از شیر نمیگیرمت

شاید روزی یکی دو بار بهت شیر بدم

امیدوارم خودتم همکاری کنی، یه مورد دیگه اینه که فکر کنم این قضیه همزمان شده با دندون در آوردن چون خیلی کسل و لجباز شدی موقع شستنت خیلی باید حواسم رو جمع کنم وگرنه انقدر دست و پا میزنی و میگی نه نه نه نه که ممکنه سر و کله ت به جایی بخوره و خدایی نکرده بلایی سر خودت بیاری.

کلا اصفهان رفتنمون خیلی روت تائیر گذاشته و از نظر تغذیه بهتر از قبل شدی

شیطنت هات که ماشا.. همچنان ادامه داره

بوسیدن رو کاملا بلدی ولی طرف خیلی باید خوش اقبال باشه که شما ببوسیش

باباجون رو بی نهایت دوست داری حتی اگه صدای در واحدهای کناری بیاد هم میدوی جلوی در و میگی باباجون و به در میزنی که یعنی بیا تو

فکر میکنم کم کم داری خیالبافی و کارهای تخیلی رو یاد میگیری چون دستت رو مثل گوشی تلفن میگیری دم گوشت و شروع میکنی حرف زدن و جالب تر اونه که مثل وقتایی که ما با تلفن حرف میزنیم گاهی مکث میکنی تا به حرف های طرف گوش بدی و گاهی چشمانت رو خیلی جالب میچرخونی به اینطرف و اونطرف و گاهی هم یک بند حرف میزنی البته همچنان به زبان کره ای ژاپنی و اونقدر حرف میزنی و گزارش میدی که دو طرف دهنت کف میکنه.

روزها که من نیستم بابا میبرتت پارک بازی دروازه شمیران و اونجا حسابی با بچه های هم سنت بازی میکنی و خوش میگذرونی

در راستای اجتماعی شدنت و اینکه ما اصلا بچه کوچیک دور وبرمون نداریم بابا لطف کرده و میبرتت دم مدرسه پسرونه ای که تقریبا نزدیک خونه س و اونجا بچه ها رو میبینی و باهاشون بازی میکنی

من هم بعد از ظهرها سعی میکنم حتما ببرمت پارک دم خونه تا هم هوا بخوری هم بازی کنی و هم هم سن و سالات رو ببینی و با دنیای کوچولوها آشنا بشی.

ولی در کل قربون جدت بشم که تو هم مثل اون مظلومی ماددددددددددر جان

بی نهایت دوستت دارم و بدجوری همچنان با خودم درگیرم در مورد کارم و تو . دلم میخوام هر لحظه کنارت باشم و عطر تنت رو نفس بکشم اما حیف کاش هیچوقت مشکلات اقتصادی و نگرانی از آینده وجود نداشت تا من و بابا بتونیم بدون هیچ دغدغه ای کنار تو باشیم و در کمال آرامش بزرگت کنیم.

راستی دیگه خودت راحت میری میشینی روی اسب خسته و باهاش بازی میکنی . همینطور از صندلی غذات بعد از ۶ ماه که افتاده بود گوشه اتاق بالخره استقبال کردی و مثل خان ها میشینی توش و ۱۰-۱۵ دقیقه اونجا دوام میاری .

راستی دیروز برات لیوان نی دار گرفتم دوستش داشتی البته بجز فلاسکت یه مدل کلمن هم داشتی و میک زدن رو یاد گرفته بودی اما این یکمی سخت تر از اونه ولی خوبیش اینه که سوپاپ دار هست و فقط با میک زدن بیرون میاد باشد که مبارکت باشد و ازش استفاده بنمایی.

راستی جشنواره آتلیه سها تموم شد و من ازش بی اطلاع بودم که بخوام تو رو شرکت بدم خیلی حیف شد اما دوستات بعضی هاشون شرکت کردن خدا کنه اونا اول بشن.

حدودا  ماهی هست که نتونستم ازت عکس بگیرم چون زدی دوربین رو داغون کردی و منم فرصت نمیکنم ببرمش نمایندگیش ببخشید که لحظه ای زیبای زندگیت رو نمیتونم عکس و فیلم بگیرم.

تازگی ها اصلا دست و دلم نمیره به آپ کردن وبت نمیدونم چرا اینطور شدم. بیشتر نگرانتم بجای اینکه از لحظه های زیبای زندگیت لذت ناب ببرم همش استرس دارم.پ

عزیزم برات آرزوی سلامتی دارم فقط همین

دیگه توی دنیا نه کسی رو میبینم نه کار خاصی برای خودم یا خونه انجام میدم و اصلا کلا تو شدی یه کره و ما (من بابا مامان و بابامحمدت) توی مدارهای مشخصی به دورت میگردیم .

خدا همشون رو برات حفظ کنه و به من هم فهم و درک و شعور و بلاغت بده برای بزرگ کردن و بالنده شدنت. عزیزم دوستت دارم بی نهایت

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)