سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

سامیار در پایان 14 ماهگی

خوب عزیزم بالاخره ماههای محرم و صفر با اونهمه مشکلات و تلخی هاش به پایان رسید و ثمره ش مشکلی بود که پیش اومد برات تا من رو همیشه شرمنده تر بکنه تو روت و اینکه بلد شدی سینه بزنی و دیگه الان با هر نوع صدایی که کمی حتی کمی سوزناک باشه سینه میزنی یا روی زانوت میزنی یا میای به سینه ما میزنی و کلا خیلی مشارکت میکنی توی این امر.(قربون دستای کوچولو و مهربونت بشم فرشته من امام حسین حفظت کنه انشا...)   در اولین پنج شنبه ش ما رفتیم تولد پرهام خان و شما کلی نانای کردی ولی بغل هیچکس نرفتی حتی مامان جون و هرکی میگرفتت آی گریه میکردی و غریبی میکردی منم به ظاهر ناراحت میشدم ولی آی کیف میکردم که منو از همه بیشتر توی اون جمع دوست داشتی و ب...
9 بهمن 1390

مرواریدهای درخشان پنجم ششم و هفتم

ووووووووووووووووووووووووواو     بعد از اینهمه سختی کشیدن و غالب بر ده روز بیماری شدید و کلی دارو و آنتی بیوتیک و ده روز غذا نخوردن، باید باستحضار برسونم دندانهای موشی پایین نمایان شدن و درحال بیرون آمدن هستن ، یعنی دندان پنجم موشی سمت چپ، دندان ششم موشی سمت راست و البته دندان هفتم که همانا دندان کنار پیش ۲سمت راست بالا هست چیدمان دندانهات خیلی عجیب و بامزه س و البته دندانهایی که دراومدن جالب تر هستن راستش یکمی شکل دزدان دریایی هستی چون سه تا دندون بلند در بالا داری و یدونه بلند هم پایین داری و دیگر هیچ... اون سه تا هم که هم زمان درحال دراومدن هستن ، همچنان در این تصورم که شاید دیردندان درآوردنت بدلیل کمبود ماده غذایی در بد...
21 دی 1390

یکسال و کمی بیشتر

عزیز پسرم سلام امروز میخوام که پر انرژِی باشم و مثبت در همین راستا از شیرین کاریهای شیرین شکرم مینویسم:   اولا که عشق من نسبت به تو داره روز به روز دیوانه وار تر میشه و در کنارش وسواس ها و حساسیت هایی که نمیدونم از کجا پیداشون شده هم بیشتر تر میشه!! اولش یه معذرتخواهی: سه-چهار روزی بود که به زور عذا میریختم توی گلوت بخاطر همین نمیفهمیدم کی سیری و کی گرسنه که یهو دیشب هرچی خوردی از بینی و دهانت برگردوندی از این بابت شرمنده اینم یه عکس از یکسالگی پسرم(ببخشید خیلی وقته که توی عکس گرفتن ازت غافل شدم) عزیز پسرم خیلی شیرینی خیلی: قسمت نینی سایت رو که خوندم در مورد فعالیت های کودک نوپا برام خیلی جالب بود ...
19 دی 1390

دلتنگی

پسر عزیزم هرگز فکر نمیکردم بیمار باشی   و بد تر از اون هرگز فکر نمیکردم مادری باشم وسواسی و اونهم وسواس بیماری اما حالا این جوری شدم و متاسفانه حوصله مبارزه باهاش رو هم ندارم فقط میخوام خوب باشی سالم و سرحال متاسفانه یه غلطی کردم و هفته پیش ۱۰ دقیقه از روز ناچاری آوردمت توی سازمان از همونروز تا خود امروز که ده روز گذشته مریض شدی مریض شدنی!!!! حالابگذریم از اینکه یه ضعف عمومی از بدغذایی داری! توی این یک هفته هم به معنای واقعی هیچ غذایی به جز شیر من رو نخوردی متاسفانه احساس میکنم برق چشمات داره کم میشه یعنی انرژی بدنت انگار داره کم میشه و من هیچ کاری از دستم برنمی آد الان دو روز که غذاها رو برات میکس میکنم و میخوابونمت و میریزم ...
17 دی 1390

13ماهگی

سلام عزیزم یک مدتی بود که به دلیل بروز یه مشکلاتی توی محل کارم و همینطور نهایتا ناچار شدن برای عمل دست مامان جون مهربون کلا کسل شده بود، خسته شده بودم و عملا کم آورده بودم.   الان الحمدلله مامان یکهفته س که دستش رو عمل کرده خیلی فشار بهمون اومد بیشتر بلاتکلیفی تو چون من کلا ار بچگی تنها و مستقل بزرگ شدم خیلی سخت میتونم اعتماد کنم به دیگران و همین عامل مشکل مضاعفی بود برای اینکه نتونم کمک دیگران من جمله بستگان رو بپذیرم و چندین روز مرخصی که برای بودن پیش تو جواهر کوچولو گرفتم عاملی شد برای مشکلاتی در سازمان، که البته فدای سرت القصه خداروشکر مامان جون شما دقیقا روزی که شبش، شب یلدا بود مرخص شدن و برگشتن خونه چند روزی که بیمارستا...
7 دی 1390

واکسن یکسالگی

به سلامتی و دل خوش واکسن یکسالگی بالاخره بعد از هفته ها انتظار و سر زدن به دوتا مرکز درمانی در مرکز درمانی صفا پیش خانم دکتر برزگری در تاریخ ۲۲ آذر ۹۰ زده شد   باشد که مبارک باشد... بذار دلم رو خوش کنم و بگم که تو واقعا شجاع بودی چون بعد از واکسن اصلا گریه نکردی فقط چند ثانیه در عوض بچه های دیگه ای که واکسن میزدن آی گریه میکردن آی گریه میکردن که تو تعجب کرده بودی و بهشون میخندیدی بابامحمد یه یادی کرد از شجاعتت وقتی که زردی داشتی، ما بی تجربه و فابریک بودیم و بهمون گفتن که ببریدش بهرامی ما هم برای آزمایش تو رو بردیم اونجا اون ببخشید احمقی که باید ازت خون میگرفت الان بابایی بهم گفت که ۴-۵ بار سوزن رو فرو کرده بود توی دست نازن...
24 آذر 1390

دندان چهارم

چند روزی از محرم گذشته ولی من اصلا حال و حوصله گذاشتن پست جدید و عکس جدید و هیچی رو کلا ندارم   نمیدونم چرا ولی خبر خوب اینکه به سلامتی دندون چهارم رخ نمود و من در تعطیلات عاشورا و تاسوعا متوجه اون شدم و بالاخره من رو کلی خوشحال کرد چند روزی بود که با یه دکتری توی سازمان مشورت کرده بودم و اون من رو خیلی نگران کرده بود بابت اوضاع تغذیه ت و گفت بدنت جون و انرژی نداره که دندون رو به بیرون هدایت کنه و من اونقدر حالم گرفته شده بود که تا چند روز مریض شدم و حتی کارم به سرم کشید الانم هنوز بینی و لبم تب خال داره... واکسن یکسالگیت هنوز زده نشده چون کمی مریش هستی اگر خوب غذا میخوردی مطمئنا اینطور نمیشد که زیاد مریض بشی راستی دندان پنجم ...
14 آذر 1390

365روز بعبارتی میکنه یکساااااااااااااااال

هنوز هم گهگاهی یادم میره که مادر شده باشم آخه مادر با اونهمه عرج و قرب به درگاه خدا چجوری میتونم انقدر سعادت مند باشم.   باورم نمیشه مادرشده باشم غافل از اینکه یکساله که دارم روز هام رو با وجود تو شب میکنم و شب ها رو با در آغوش کشیدن تو میخوابم تا خوابهایی از جنس بهشت ببینم. نازنینم! حالا توی این مقطع زمانی دیگه گاهی فکر میکنم واقعا قبل از تو زندگی برام چه شکلی بوده پسره نیم وجبی، اصلا فکر میکنم تا قبل از تو من هیچ ماهیتی نداشتم و این تو بودی که من رو شبیه به من الانی کردی یک مادر... مادری که صبح ها با بغض میره سرکار و عصرها سرمست میاد خونه تا بوی تنت رو استشمام کنه ، تا بغلت کنه و نوازشت کنه ، تا حمامت کنه و لباسای خوشگل تنت ...
11 آذر 1390

یکسالگی به شیوه نوین

بالاخره سال سال ۲۰۱۱ هست و عصر تکنولوژی و شما هم که مدرن پس چی بهتر از اینکه یه تولد دسته جمعی با بر و بچ کلوب راه بندازیم براتون...    مشروح عکسها و مراسم رو توی یه سی دی قراره که بهمون بدن ولی تا حاضر بشه فقط چندتادونه از عکساشو برات میذارم که یادگار بمونه برات عزیزم. البته بگم تولد گروهی رو ۲۷ آبان گرفتیم که با محرم و صفر و جشن تولد تکی بچه ها تداخل پیدا نکنه، و تو انصافا ماه بودی ، آقا بودی و اصلا اذیت نکردی... اینم شما و بابا کنار دوستات: کیک تولد که البته عکس کامل و با کیفیتش رو گفتم قراره بعدا بگیریم... آخری هم عکس شماس درحالیکه خیلی خسته شده بودی رفتی قسمت اسباب بازی ها و درحال بازی بودی: الهی ...
10 آذر 1390