سیدسامیارسیدسامیار، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

...همه چیز برای ابدی شدن

هر روز بالنده تر باش

جیگر طلای دلبر   مموش آقای کچل سلامی با صدای چلپ پلپ چرا؟ خوب این صدای چار دست و پا رفتنت در اقصی نقاط خونه س گل بهار من و من چون عاشق این صدا هستم خواستم سلامم با این صدا باشه. مامانی بدجوری من خاطر خاطم حالیته!!!!!! آخه من عاششششششششششششششششق چشمای دگمه ایتم حالیته سامیار میمیرم وقتی اون دو تا دگمه قهوه ای رو میدوزی به من عشق کوچول موچولم چقدر دوستت دارم فسقلی و چقدر الان دلم برات تنگ شده. میخوام از کارات بگم اما از کدومش نمیدونم؟؟ آخه تو یه دنیا کارای جالب بلد شدی مهمتر از همه اجرای اپرا هست یعنی هر دو تا دستت رو مشت میکنی و سبابه ها رو به بیرون هی پشت سر هم میگی آ آ آ آ آ آ آ و من رو دیونه تر و مست تر می...
3 مهر 1390

تب لعنتی كودكم را درید

دستم به نوشتن این پست نمیره هر کاری میکنم   دو سه باری هم نصفه نیمه نوشتمش و هر بار با تموم شدن کانکشن پاک شده و رفته مختصر و مفید اینکه شما مبتلا به ROSEOLLA شدی و تب بالایی کردی که داشت منجر میشد به تشنج که خداروشکر این اتفاق نیفتاد ، و به دلیل تب بالایی که اولش معلوم نبود دلیلش چیه ۴-۵روز مرکز طبی بستری بودی و کلا ۱۰ روز درگیر بیماری بودی بگذریم که بدترین لحظات زندگی من و بابایی و اطرافیان چه تهران چه اصفهان رقم خورد و همه کلی غصه خورده بودن و اومدن اینجا و کلی کمک کردن اما همین امروز صبحم که دوباره یاد اون شب افتادم انقدر اعصابم ریخته بود به هم که نزدیک بود تصادف کنم، اما محمد رو خوب شناختم و واقا یه چهره دیگه ای ازش رو دیدم...
24 شهريور 1390

تب لعنتی كودكم را درید

دستم به نوشتن این پست نمیره هر کاری میکنم   دو سه باری هم نصفه نیمه نوشتمش و هر بار با تموم شدن کانکشن پاک شده و رفته مختصر و مفید اینکه شما مبتلا به ROSEOLLA شدی و تب بالایی کردی که داشت منجر میشد به تشنج که خداروشکر این اتفاق نیفتاد ، و به دلیل تب بالایی که اولش معلوم نبود دلیلش چیه ۴-۵روز مرکز طبی بستری بودی و کلا ۱۰ روز درگیر بیماری بودی بگذریم که بدترین لحظات زندگی من و بابایی و اطرافیان چه تهران چه اصفهان رقم خورد و همه کلی غصه خورده بودن و اومدن اینجا و کلی کمک کردن اما همین امروز صبحم که دوباره یاد اون شب افتادم انقدر اعصابم ریخته بود به هم که نزدیک بود تصادف کنم، اما محمد رو خوب شناختم و واقا یه چهره دیگه ای ازش رو دیدم...
24 شهريور 1390

شمال پارت وان

عزیزکم همونطور که تولدت سه روز بعد از عید غدیر بود و همه ماهگردات به نوعی با اعیاد تقارن پیدا میکرد و حتی اولین باری که تکون خوردنت رو احساس کردم مبعث پیامبر بود پایان نه ماهگیت هم با عید فطر یکی شده بود و ما از فرصت تعطیلات استفاده کردیم و برای عوض شدن روحیه ت  و اینکه برای اولین بار دریا رو ببینی رفتیم شممممممممممممممممال و یه جشن کوچولو اونجا برات گرفتیم در کنار اولین دوست دخترت نسیم ...   که تو چه دلبری ها ازش کردی و روزی که داشت برمیگشت خونه شون اصفهان واقعا ناراحت بود و میگفت من به سامیار خیلی عادت کردم حالا چجوری با نبودنش کنار بیام (و اینجا بود که من فهمیدم تو دل دخترارو خوب میبری ) اینرو میگم چون با نوید اونقدرها ...
15 شهريور 1390

نه ماهه مقدس من پایان نه ماهگیش مقارن شد با عید فطر

نه ماه در وجودم شکل گرفتی و با هم دم به دم نفس کشیدیم   چند باری به شدت عصبی بودم جیغ میزدم داد میزدم ولی بعدش ناراحت از اینکه چرا وقتی گلبرگی مثل تو توی وجودمه اینکار و کردم بی اختیار اشک میریختم و ازت عذر خواهی میکردم توی نه ماهی که من و تو کنار هم بودیم بعضی از مواقع هم بود که فکرم به شدت مشغول بود نگران خونه، نگران آرامش و آسایش تو، نگران آینده عزیزترینم توی نه ماهی که آخراش با عزم و اراده آهنین لگد میزدی تا وجود خودت رو اثبات کنی، لحظه به لحظه از اینطرف و اونطرف اطلاعت میگرفتم : نینی الان چه شکلیه چه قد و قواره ای داره چی بخورم ماهتر بشه چی بخورم باهوشتر بشه چی بپوشم شادتر بشه چی بخونم اهل و عاقلتر بشه... توی نه ماه...
15 شهريور 1390

سامیار اسپرت...

     ماه آسمونم فرشته زمینم سلاااااااااااااام    حضور انورت عرض کنم که ما روز یکشنبه به همراه مامان جون که باز هم بخاطر گل روی شما یک جلسه از قرآنش رو نرفت ، رفتیم چکاپ ماهیانه!!! هربار میرفتیم پیش دکتر رجائی ازت راضی بود و تشویقم میکرد ایندفعه هم البته از تشویق چیزی کم نذاشت اما حضرت آقا رشد وزنیت ۵۰٪ بود که باعث شرمساری منه!!! چرا چرا کاری میکنی که من خجالت زده و شرمسار باشم چرا کاری میکنی که جلوی دکتر نتونم سرم رو بگیرم بالا چرا باعث میشی که همش غصه بخورم و هی غذا درست کنم و بریزم دووووووووووووووور چرا چرا چرا چرا غذا نمیخوری عزیزم در پایان نه ماهگی وزنت ۸۴۲۰ بود که البته عریان بودی و ...
1 شهريور 1390

ناراحتی های مادرانه

  نمیدونم شاید تا آخر این پست بخوام یکسره شکلک بذارم و هیچ حرفی هم نزنم پسرم خستم خسته خسته خسته خیلی مادرانه و رو راست بگم از اینکه اینهمه توی خورد و خوراکت دقت میکنم و تو هیچ تمایلی نشون نمیدی... آره مشکل همینه شاید برای خیلی ها ساده و مسخره باشه اما من یه پسر ناز دارم که هرچقدر غذا براش درست میکنم اون نمیخوره خدای من چیکار کنم... دوست ندارم ضعیف باشی و نحیف و تعجبم از اینه که با اینهمه غذای کمی که میخوری چرا انقدر فعالیتت زیاده ماشا... آخه عزیزم یکم مثل خیلی از بچه ها بخور و بخواب من چیکار کنم از دست ت...
30 مرداد 1390

گاهی پسرم مهندس میشود...

امروز دوباره از اون روزهاس روزهایی که عشق موچول من تصمیم میگیره با سرعت هرجه تمامتر مامانش رو دیوانه وار عاشق خودش بکنه، آخه امروز پسرم احساس کرده که باید مهندس بشه: بله امروز دلم میخواست برم و عکسای قبلیت رو نگاه کنم دلم خیلی پیش اونروزها گیر کرده روزهایی که غرق بودم در اولین ها... روزهایی که دیگه تکرار نمیشه روزهایی که با اعتماد به نفس زیادی بی تجربگیم رو سرسری میگرفتم و میدونستم مادر شدنم میتونه تمام نابلدی ها رو بپوشونه . نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه ! وقتی توی بغل همه گریه میکردی و می اومدی پیش خودم آروم میشدی من نگران بودم که نکنه نتونم آرومت گنم اما تو طی نه ماهی که توی شکمم بودی خوب منو شناخته بودی و همین بود که بهم اعتماد به نفس ...
18 مرداد 1390

سلام قند تو قندونم نمک نمکدونم

مادر مادرا دست پرا اومده که از خجالتت در بیاد   یکسری عکس برات آوردم ولی همچنان خجلم که درست و حسابی نمی آم همه چیز رو برات بگم آخه تو انقدر منو غرق عشق کردی که من فرصتی برای کارهای دیگه ندارم. راستی یه دوست جدید به لیست بلاگ هات اضافه میشه ، الین جون  که دقیقا شش ماه و سه روز از شما بزرگتره و خیلی ماه و دوست داشتنیه. اینم عکسات:     اولین باری که بستنی خوردی البته بگما نباید بهت بستنی میدادم ولی از بس چشمم رو در آوردی و نگاه کردی منم یه ذره بهت دادم دوبل شکلات بود و خوشمزه و چشمات برق زد مثل وقتایی که خودم کاکائو میبینم.   اولین سفره افطاریت که مربوطه به ۱۲ مرداد ۱۳۹۰ باید توضیح بدم که سفره های ...
17 مرداد 1390